در حاشیههای ثبت نام ریاست جمهوری پنجشنبه خواندم جانبازی شیمیایی
برای ثبت نام آمده بود ولی به دلیل نقص مدارک ثبت نامش نمیکردند. ظاهراً
این جانباز از یکی از شهرستانها و از چهارشنبه به وزارت کشور میرود و روز پنجشنبه به خاطر ثبت نام نشدن، دچار حمله عصبی میشود.
به این جای خبر
که رسیدم، واقعا دلم گرفت. کاری به این ندارم که میدانیم این ثبت نام برای او بیش از
شوخی نیست. ولی وقتی به جانبازهای شیمیایی فکر میکنم و این که بیست،
سی سال است ذره ذره در حال شهید شدن اند*، خجالت میکشم. آنها فارغ از این که
فرماندهشان تصمیم صحیحی گرفته بود یا نه، فقط و فقط به خاطر این مملکت
جنگیدند و حالا فکر میکنم بیش از اینها مدیونیم. یک ثبت نام، در این
غلغله به مضحکه کشیده شدن کاندیداتوریها که چیزی از کسی کم نمیکند، میکند؟
* خدا نخواست فقط از تو سر بگیرد، خواست
که ذره ذره تمام تو را شهید کند
بیت پایانی غزلی از محمدسعید میرزایی
خانم گفت یعنی مهدوی کیا و پرسپولیس این قدر برایت مهم است که حالا باید بدوی که آرام شوی؟ گفتم نه، ولی این حس تنهایی مهدوی کیا را وقت خداحافظی میفهمم. یاد دفاعیه ارشد خودم میافتم که بیشکوه برگزار شد، وقتی که چند روز پیشترش در نخستین آزمون دکترا مردود اعلام شده بودم. در آن دفاعیه هم تقریبا کسی نبود، مثل همین خداحافظی. استاد راهنما میگفت بالاخره دفاعیه است، چند نفر را میگفتی میآمدند.
وقتی نمره را دادند، یکه خوردم، سرم را انداختم پایین. استاد راهنما گفت قصد تشکر نداری؟ به زحمت سرم را بالا کردم و تشکر کردم. استاد داور گفت انگار ناراحتی؟ گفتم فکر میکنم این نمره حقم نبود. استاد مشاور در آمد که ما هم فکر میکنیم این حقت نبود، باید پایینتر میشدی. منت 19 را میگذاشت که کف نمرههای الف بود. استاد راهنما گفت توقع 20 که نداشتی؟ بعد برایم از ویتگنشتاین مثال زد و گفت اینها اصلا پایاننامهات را نفهمیدند، من که فهمیدم. من که میدانم چه کار بزرگی کردی. حالا حتما بعضیها هم در رختکن به مهدویکیا همچو حرفهایی زده اند.
وقتی مهدویکیا را با منت در 5 دقیقه پایانی به میدان فرستادند، یاد استاد مشاور افتادم که دفاعم را ناتمام گذاشت، گفت وقت ندارم، از نظر من هم موجه نیست. آن روز حال بدی داشتم. دفاع که کردم، تک و تنها از دانشکده حقوق راه افتادم و پیاده تمام کوه را پایین آمدم. تا خود ایستگاه نمایشگاه بیآرتی، شاید هم تا خود پارک وی. مغموم و شکستخورده.