تمّت

تمّت

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
تمّت

تمّت

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق

کاندیداتوری جانباز شیمیایی


در حاشیه‌های ثبت نام ریاست جمهوری پنج‌شنبه خواندم جانبازی شیمیایی برای ثبت نام آمده بود ولی به دلیل نقص مدارک ثبت نامش نمی‌کردند. ظاهراً این جانباز از یکی از شهرستان‌ها و از چهارشنبه به وزارت کشور می‌رود و روز پنج‌شنبه به خاطر ثبت نام نشدن، دچار حمله عصبی می‌شود.

به این جای خبر که رسیدم، واقعا دلم گرفت. کاری به این ندارم که می‌دانیم این ثبت نام برای او بیش از شوخی نیست. ولی وقتی به جانبازهای شیمیایی فکر می‌کنم و این که  بیست، سی سال‌ است ذره ذره در حال شهید شدن اند*، خجالت می‌کشم. آن‌ها فارغ از این که فرمانده‌شان تصمیم صحیحی گرفته بود یا نه، فقط و فقط به خاطر این مملکت جنگیدند و حالا فکر می‌کنم بیش از این‌ها مدیونیم. یک ثبت نام، در این غلغله به مضحکه کشیده شدن کاندیداتوری‌ها  که چیزی از کسی کم نمی‌کند، می‌کند؟

* خدا نخواست فقط از تو سر بگیرد، خواست

که ذره ذره تمام تو را شهید کند

بیت پایانی غزلی از محمدسعید میرزایی

حال مهدوی‌کیا را می‌فهمم

خانم گفت یعنی مهدوی کیا و پرسپولیس این قدر برایت مهم است که حالا باید بدوی که آرام شوی؟ گفتم نه، ولی این حس تنهایی مهدوی کیا را وقت خداحافظی می‌فهمم. یاد دفاعیه ارشد خودم می‌‌افتم که بی‌شکوه برگزار شد، وقتی که چند روز پیش‌ترش در نخستین آزمون دکترا مردود اعلام شده بودم. در آن دفاعیه هم تقریبا کسی نبود، مثل همین خداحافظی. استاد راهنما می‌گفت بالاخره دفاعیه است، چند نفر را می‌گفتی می‌آمدند.


وقتی نمره را دادند، یکه خوردم، سرم را انداختم پایین. استاد راهنما گفت قصد تشکر نداری؟ به زحمت سرم را بالا کردم و تشکر کردم. استاد داور گفت انگار ناراحتی؟ گفتم فکر می‌کنم این نمره حقم نبود. استاد مشاور در آمد که ما هم فکر می‌کنیم این حقت نبود، باید پایین‌تر می‌شدی. منت 19 را می‌گذاشت که کف نمره‌های الف بود. استاد راهنما گفت توقع 20 که نداشتی؟  بعد برایم از ویتگنشتاین مثال  زد و گفت این‌ها اصلا پایان‌نامه‌ات را نفهمیدند، من که فهمیدم. من که می‌دانم چه کار بزرگی کردی. حالا حتما بعضی‌ها هم در رخت‌کن به مهدوی‌کیا هم‌چو حرف‌هایی زده اند.


وقتی مهدوی‌کیا را با منت در 5 دقیقه پایانی به میدان فرستادند، یاد استاد مشاور افتادم که دفاعم را ناتمام گذاشت، گفت وقت ندارم، از نظر من هم موجه نیست. آن روز حال بدی داشتم. دفاع که کردم، تک و تنها از دانشکده حقوق راه افتادم و پیاده تمام کوه را پایین آمدم. تا خود ایستگاه نمایشگاه بی‌آرتی، شاید هم تا خود پارک وی. مغموم و شکست‌خورده.

چگونه خود را برای دکترا آماده کنیم

تا یکی دو هفته دیگر، برای سومین سال متوالی پشت میز مصاحبه دکتری خواهم نشست. امروز یکی از رفقا به شوخی می‌گفت که تو پیش‌کسوت آزمون دکترایی. با این حال به شدت احساس نیاز می‌کنم به مطالعه و کار سنگین روزانه اجازه نمی‌دهد.
از قضا همین چند دقیقه پیش یادداشتی از خودم را دیدم که یک سال و نیم پیش نوشته بودم. دیدم اگر بروم و نوشته‌های همین چهار سال اخیرم را که در وبلاگ‌ها و این سایت و آن سایت و مجلات نوشته ام بخوانم، به قدر کافی برای دکترا آماده خواهم شد!

تنها شدم

انگار تنها شدم. بازی ادامه دارد و من این گوشه نشستم و با حسرت به آن‌ها نگاه می‌کنم. نمی‌توانم بگویم به بازی راهم بدهید، چرا؟ چون نقاب به صورت زده ام، نمی‌شناسندم که به بازی راهم بدهند. یک‌هو، بی‌برنامه تنها شدم.

ما مستحق امیدیم

نشستم و ترکیبی از چند خبر بی‎ربط را به عنوان تحلیلم از وضعیت معیشت خودمان و امثال خودمان در دو-سه سال آینده دادم. تحلیل یک چیز مسخره‌ای بود که یک‌سرش به بهره‌برداری از پروژه‌های مسکن مهر به عنوان عاملی که باعث شکستن بهای مسکن خواهد شد بسته بود و سر دیگرش به عزم عالی آقایان برای جمع کردن بساط نقدینگی و اشاره‌ای هم داشتم به هرم جمعیتی در حال پیر شدن که نتیجه اش معطل ماندن یک سری فرصت‌های شغلی در آینده میان‌مدت بود. مثلا به این نتیجه رسیدم که تا سال 95 دندان روی جگر بگذارید، خوب می‌شود. همه چیز خوب می‌شود.

درآمد که قبلا تحلیل‌هایت خیلی بهتر بود، مثل تجربه‌های شغلیت که روزهای اول فوق‌العاده خوبی و به مرور ضعیف می‌شوی، تحلیل‌هایت روز به روز زهوار در رفته‌تر می‌شوند. زنش خندید که چهار سال است به این امیدیم که فردا بهتر می‌شود و هر روز بدتر شده.

کم نیاوردم، گفتم ببین، در شهرهای کوچک زندگی این قدر سخت نمی‌گذرد. تازه موج تورم رسیده به آن‌جا. هزینه زندگی در تهران بیش از حد بالاست. همه چیز این قدرها بد نیست. خوب است. شاید اگر به کوچ بشود فکر کرد، از امکانات پایتخت دست شست، زندگی خوب می‌شود. خودم هم می‌دانستم دارم مهمل می‌گویم.

چرا این طور می‌گفتم؟ چون به نظرم باید جایی برای امید باشد. ما مستحق امیدیم. سر شب هم حسین را دیده بودم که خسته بود. گرچه خودم را منادی امید کرده بودم با مسخره‌ترین تحلیل‌ها، آخر شب که از آن‌جا زدیم بیرون، به شهاب گفتم همه آن عقلانیتی که به من می‌گوید بقای این وضعیت به فروپاشیش ترجیح دارد، زیر سایه یک آرزوی شاعرانه و رمانیتک قرار دارد. زیر سایه این آرزو که یک روز صبح بیدار شوم و ببینم کابوسی که داشتیم تمام شده.