تمّت

تمّت

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
تمّت

تمّت

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق

قیصر بیا سرود یکصد و هفتاد و پنج لاله بگو...

چه بوی لاله از ام‌الرّصاص می‌آید

دوباره گرگ به یاد لباس می‌آید


اگرچه یوسف من بی‌هوا به چاه افتاد

گمان مبر که در آن دخمه بی‌پناه افتاد


تن فرات تو از چشم خاک اشک آورد

به خیمه یکصد و هفتاد و پنج مشک آورد


به غوص گوهر دریای لامکان رفتید

به بی‌تعلق آن سوی این جهان رفتید


بگو به زاغ! زمین تخم گل نخواهد کُشت

که می‌فرازد از آن جان پرغرورش پشت


مسیح زنده به خاک‌ید و روح افلاک‌ید

هزار باده ناخورده در رگ تاک‌ید!