یک جایی در روزگار قریب (کیانوش عیاری) هست که حکیم رحمتالله، طبیب حاذق روستای گرکان میمیرد. زنی که بچهاش خوندماغ شده سراغ لطفعلی، خادم ناقصالعقل حکیم (حسین پناهی) میرود. هرچه لطفعلی اصرار میکند از طبابت چیزی نمیداند و در دستگاه حکیم نوکری بیش نبوده، زن نمیپذیرد. آخرالامر لطفعلی میگوید چارهاش کشک است، برو و کشک بساب و بیاور که به پیشانیش بمالم، زن که میرود خوندماغ بچه بند میآید. زن میآید و بچه علاجشدهاش را میبیند، در ده چو میافتد که لطفعلی خوندماغ بچه را خوب کرد. روستا که بیطبیب بوده، خیلی زود لطفعلی ناقصالعقل را طبیب میگیرد. گفتن ندارد که جان چند نفر را این عزائیل طبیبنما میگیرد. سالها بعد که محمد قریب در قامت پزشکی جوان به گرکان برمیگردد، میبیند این لطفعلی همچنان به طبابت و جانستانی مشغول است.
غرض این که آدمها یک جایی از قصه اشتباهی میشوند که بشود اشتباهی شد.