به رغم هر چه تعلق ز تن جدایی کن
ز هفت مرز زمین نیت رهایی کن
یقین گمشده را بر جهان گوایی کن
هزارتوی گمان است رهنمایی کن
سؤال بودن ما را گرهگشایی کن
که دیده رفتن دریا به چاوش ماهی؟
مگر برای تو کز حقّ مرگ، آگاهی
شهید و زندهای و زندگی نمیخواهی
زمان اسیر زوال است و تو نمیکاهی
چو آشنای حیاتی، پس آشنایی کن
به غیر سرو کس این نکته را نمیداند
که بر درخت تعلّق بری نمیماند
نسیم آز کجا شهسوار جنباند؟
عجب که بیم مماتش ز جا نمیراند
قمار جسم در این عالم فنایی کن
سرود غوک تمنا چه عقل میشوید
بر آب، سحر سکون را مدام میگوید
امید پیچکی از دار عمر میروید
یلی به غار دماوند راه میجوید:
ز خون مغز و دل مرگمان دوایی کن
اولین قلمی شدن: آبان ۱۳۹۶
تصحیح: پاییز ۱۳۹۸
به استقبال اینجا
زیباییت شکفتن خوبی و بیش از آن
انگار غاریازِ(1) جنوبی و بیش از آن
در هرم باد میوهپزانِ شمال ری
طعم چشید یخمک چوبی و بیش از آن
بر قلهها نظاره دشتی به وقت عصر!
رنگین و دلربای، غروبی و بیش از آن
گویا نسیم آخر مرداد مرجنی(2)
محصول دست بتکدههای برهمنی
آخر تو چیستی که برای بیان تو
از من غزل رمیده به سوی جهان تو
شاید تو سرو کاشمر ذهن شاعری
محبوب فوق گفتن آغاز و آخری
هم عاجز از سکوتم و هم از سرودنت
تنها همین که چه خوبی و بیش از آن...
1- غاریاز؛ وقتی از سال. بروجنیها بعد چله کوچک (اول اسفند) تا بهار را غاریاز میگویند. (یا به گمانم از 10 اسفند تا بهار). شهرکردیها میگویند غَریاز و منظور آنها از غریاز خود بهار است.
2- مرجن، دشتی مجاور بروجن. مجاز از همان بروجن خودمان. :)
چه بوی لاله از امالرّصاص میآید
دوباره گرگ به یاد لباس میآید
اگرچه یوسف من بیهوا به چاه افتاد
گمان مبر که در آن دخمه بیپناه افتاد
تن فرات تو از چشم خاک اشک آورد
به خیمه یکصد و هفتاد و پنج مشک آورد
به غوص گوهر دریای لامکان رفتید
به بیتعلق آن سوی این جهان رفتید
بگو به زاغ! زمین تخم گل نخواهد کُشت
که میفرازد از آن جان پرغرورش پشت
مسیح زنده به خاکید و روح افلاکید
هزار باده ناخورده در رگ تاکید!