دیروز نزدیک 45 دقیقه داشتم سر دانشجوهایم داد میزدم. روضه میخواندم. بعد هم که شروع به تدریس کردم آن قدر عصبی شده بودم که نمیتوانستم روی موضوع درس تمرکز کنم. استراحت دادم که حالم جا بیاید.
لازم بود چیزهای مختلف را به آنها یادآوری کنم. مثلاً در پرده به آنها بگویم که دانشگاه آن بازاری نیست که ددیهایتان در آن همه چیز را معامله میکند و ماشین شاسیبلندش به شما میرسد. هر که را دستم میرسید با خودش مواخذه میکردم. از یکی پرسیدم: چرا 1 میلیون تومان نمیدهی سر انقلاب برایت مدرک جعل کند؟ گفت میخواهم چیزی یاد بگیرم. گفتم پس چرا هفته پیش نیامدی؟ به دیگری گفتم شما که هر وقت من کاری خلاف ضوابط استادی کنم، مواخذهام میکنید چرا نیامدید؟ شما که بیش از همه به ضوابط تاکید میکنید؟ گفت من پنجشنبه هم که آمدم بهم گفتند شیرین عسل. گفتم ولی چهارشنبه نیامدید. رو کردم به دانشجوهایی که ترم پیش 20 و 19.5 از درسی که با آنها داشتم گرفته بودند. قبلش گفتم تک تکتان سقطت من عینی. و آنها جواب دادند؛ یکیشان گفت هفته قبلترش گفته بودم ماموریت خارج از کشور دارم. دیگری گفت مدرسه بچهام تعطیل شد، مجبور شدم خانه بمانم. گفتم این عذر پنج نفر، شش نفر، نه پنجاه و شش نفر.
گفتم توافق دسته جمعی سر تنبلی بدترین چیز است. یکی گفت توافق نکردیم. ماجرای ملاقات محمدرضا پهلوی و ژیسکاردستن را برایشان روایت کردم. این که دستن گفته بود روزی که مردمتان یاد بگیرند در نبود نردههای میان خیابان از خط عابر پیاده رد شوند، آن وقت از ابرقدرت شدن ایران میترسیم. بعد ادامه دادم حالا این خانم میگوید توافق نکردیم، همه به صورت خودجوش نیامدیم و حتی یک نفر هم در کلاس نبود. گفتم دستن اینجایش را نخوانده بود روزی میرسد که همه دانشجوهای حقوق یک دانشگاه در این مملکت به صورت غریزی و خودجوش بر قانون شکستن توافق میکنند.
بعد سوالی را که تازه به جوابش رسیده بودم برای خودشان گفتم. گفتم وقتی استعداد بعضیتان را میدیدم پیش خودم میگفتم اینها در این دانشگاه دورافتاده چه میکنند. حالا دانستم که یعنی چه نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست.
برایشان دوباره از تلخی نمرههای پایین امتحان پایانترم برای خودم گفتم. گفتم اعتبار را خودتان برای خودتان بیافرینید. گفتم شما نسل اول حقوقخوان این دانشگاهید، شمایید که سنتها را میسازید. گفتم فکر پذیرفته شدن در کارشناسی ارشد دانشگاههای مطرح باشید که مهر اعتبار مدرکتان باشید.
بعد امروز داشتم به این فکر میکردم تو که سودای تغییر را از سر به در کردهای و مشی پذیرش پیش گرفتهای «تا نسبت به دیگران موفقتر باشی»، تو چه قدر امید داری به این که حرفهایت تغییری بدهد؟ چه قدر تلخ اگر تغییری در پی نباشد.
وقتهایی که ذوقزدهام یکریز حرف میزنم. سر همین بود که پشت تلفن به فرشاد شروع کردم از تجربه آخرین فاز زندگی گفتم:
«نمیفهمم روزها چه طور میگذرد. اگر بگویی کی آخرین تماس را داشتیم، کی آخرین پیامک را رد و بدل کردیم، کی آخرین بار هم را دیدیم، میگویم همین دیروز بود. دیگر نمیفهمم زمان چگونه میگذرد. فقط میفهمم سرعتش زیاد شده و حالا دیگر من امیرش نیستم، اوست که مرا با خود میبرد. این چیز عجیبی نیست که زمان هزاران هزار سال به همین ریتم رفته و پس از این هم مثل گذشته خواهد بود؛ اما درک ما از زمان میتواند سرعت بگیرد یا آهسته شود.(اینجا را بخوانید) حالا همه چیزهای زندگی را تجربه کرده ایم. مثل آهنگی که بار دوم میشنویمش. همین است که میگویند زندگی بعد از بیست و چهار سالگی به سرعت میگذرد، دیگر هیچ تجربهای مثل تجربیات دوران کودکی آن قدر نو نیست که زمان برایت کش بیاید و طولانی شود. همهچیز را میدانی، تجربه کردهای و از عاقبتش خبر داری. تنها وقتی خطر مرگ با آهستگی حلزونوارش از کنارت میگذرد، زمان آن قدر کش میآید که زجرکشت کند. حالا در نشیب مرگ روزاروز سرعت میگیریم».
آلبر کامو در جایی (شاید سخنرانی جایزه نوبل) گفته بود بیمعناترین (و نکبتبارترین؟) مرگ، مرگ در سانحه رانندگی است. از قضای آمده، چندی بعد خودش در تصادف رانندگی جان به جانبخش پس میدهد.
دو-سه سال پیش خبری میخواندم که از قوت گرفتن فرضیه عمدی بودن مرگ کامو میگفت. ماموران کا.گ.ب که قصد از میان برداشتن او را داشتند، این شوخی جدی را بر سرش آوردند: ترمز خودرویش را دستکاری کردند و کامو به همان مرگ بیمعنا مرد.
بعد خواندن آن خبر حتی میترسم که از ترسهایم با کسی حرف بزنم. ترسخوردهام.